حکیم عمر خیام نیشابوری ، رباعیات ۱۵۱ تا ۱۷۸

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه

پرکن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه


هان کوزه‌گرا بپای اگر هشیاری
تا چند کنی بر گل مردم خواری

انگشت فریدون و کف کیخسرو
بر چرخ نهاده‌ای چه می‌پنداری


هنگام صبوح ای صنم فرخ پی
برساز ترانه‌ای و پیش‌آور می

کافکند بخاک صد هزاران جم و کی
این آمدن تیرمه و رفتن دی


گر کار فلک به عدل سنجیده بدی
احوال فلک جمله پسندیده بدی

ور عدل بدی بکارها در گردون
کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی


در گوش دلم گفت فلک پنهانی
حکمی که قضا بود ز من میدانی

در گردش خویش اگر مرا دست بدی
خود را برهاندمی ز سرگردانی


از تن چو برفت جان پاک من و تو
خشتی دو نهند بر مغاک من و تو

و آنگاه برای خشت گور دگران
در کالبدی کشند خاک من و تو


گر دست دهد ز مغز گندم نانی
وز می دو منی ز گوسفندی رانی

با لاله رخی و گوشه بستانی
عیشی بود آن نه حد هر سلطانی


گر آمدنم بخود بدی نامدمی
ور نیز شدن بمن بدی کی شدمی

به زان نبدی که اندر این دیر خراب
نه آمدمی نه شدمی نه بدمی


آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی
معذوری اگر در طلبش میکوشی

باقی همه رایگان نیرزد هشدار
تا عمر گرانبها بدان نفروشی


می‌خور که فلک بهر هلاک من و تو
قصدی دارد بجان پاک من و تو

در سبزه نشین و می روشن میخور
کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو


زان کوزهٔ می که نیست در وی ضرری
پر کن قدحی بخور بمن ده دگری

زان پیشتر ای صنم که در رهگذری
خاک من و تو کوزه‌کند کوزه‌گری


ای آنکه نتیجهٔ چهار و هفتی
وز هفت و چهار دایم اندر تفتی

می خور که هزار بار بیشت گفتم
باز آمدنت نیست چو رفتی، رفتی


خوش باش که پخته‌اند سودای تو دی
فارغ شده‌اند از تمنای تو دی

قصه چه کنم که به تقاضای تو دی
دادند قرار کار فردای تو دی


از آمدن بهار و از رفتن دی
اوراق وجود ما همی گردد طی

می خور! مخور اندوه که فرمود حکیم
غمهای جهان چو زهر و تریاقش می


بر شاخ امید اگر بری یافتمی
هم رشته خویش را سری یافتمی

تا چند ز تنگنای زندان وجود
ای کاش سوی عدم دری یافتمی


از هر چه بجر می است کوتاهی به
می هم ز کف بتان خرگاهی به

مستی و قلندری و گمراهی به
یک جرعه می ز ماه تا ماهی به


چندان که نگاه می‌کنم هر سویی
در باغ روانست ز کوثر جویی

صحرا چو بهشت است ز کوثر گم گوی
بنشین به بهشت با بهشتی رویی


از کوزه‌گری کوزه خریدم باری
آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری

شاهی بودم که جام زرینم بود
اکنون شده‌ام کوزه هر خماری


در کارگه کوزه‌گری کردم رای
در پایه چرخ دیدم استاد بپای

میکرد دلیر کوزه را دسته و سر
از کله پادشاه و از دست گدای


بنگر ز صبا دامن گل چاک شده
بلبل ز جمال گل طربناک شده

در سایه گل نشین که بسیار این گل
در خاک فرو ریزد و ما خاک شده


ای دوست حقیقت شنواز من سخنی
با باده لعل باش و با سیم تنی

کانکس که جهان کرد فراغت دارد
از سبلت چون تویی و ریش چو منی


ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی

کاش از پی صد هزار سال از دل خاک
چون سبزه امید بر دمیدن بودی


تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی
مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی

خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی
بادیم همه باده بیار ای ساقی


یک جرعه می کهن ز ملکی نو به
وز هرچه نه می طریق بیرون شو به

در دست به از تخت فریدون صد بار
خشت سر خم ز ملک کیخسرو به


ای دل تو به اسرار معما نرسی
در نکته زیرکان دانا نرسی

اینجا به می لعل بهشتی می ساز
کانجا که بهشت است رسی یا نرسی


بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی
سرمست بدم که کردم این عیاشی

با من به زبان حال می‌گفت سبو
من چون تو بدم تو نیز چون من باشی


پیری دیدم به خانهٔ خماری
گفتم نکنی ز رفتگان اخباری

گفتا می خور که همچو ما بسیاری
رفتند و خبر باز نیامد باری


بر گیر پیاله و سبو ای دلجوی
فارغ بنشین بکشتزار و لب جوی

بس شخص عزیز را که چرخ بدخوی
صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی


 

برای مطالعه آنلاین رباعیات خیام، بر روی هر یک از بخش‌های زیر کلیک بفرمایید:

رباعیات ۱ تا ۵۰
رباعیات ۵۱ تا ۱۰۰
رباعیات ۱۰۱ تا ۱۵۰
رباعیات ۱۵۱ تا ۱۷۸

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe