خواستی خط بزنی از دلِ خود نام مرا
خواستی تلخ شوی مثل عسل، کام مرا
خواستی در سرِ راهم، پلِ چاهی بشوی
خواستی تا نرسیدن به تو… راهی بشوی
خواستی سوزِ زمستان، تو به جانم بکنی
خواستی کارد شوی، در استخوانم بکنی!
خواستی از تو و از فرطِ تو بیمار شوم
خواستی در تهِ این جاده، دیوار شوم
خواستی مغزِ مرا از «نشدن» پُر بکنی
خواستی بار دگر، از همه دلخور بکنی
خواستی نعشِ مرا در «نشدن» چال کنی
خواستی هر تلفن، طعمهی اِشغال کنی
خواستی فحش به ناموسِ جهان باز کنم
خواستی مرگ تو را از خودم آغاز کنم
خواستم سنگ شوم تا که تلافی نشوم
خواستم تا بروم، بارِ اضافی نشوم
بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن